این روزها امید گوش میدهیم….نمی نویسیم..نه اینکه نخواهیم…یا دست نداشته باشیم یا چشمانمان خدای ناکرده عیب ناک شده باشند…انگار ذهنمان رفته اند تعطیلات!..در ضمن حال را هم با خود برده اند انگار!….این روزها تنها مستور خوانده ایم و جمالزاده…دلمان کتاب شعر خواست!….میزان شعر خونمان پایین آمده…این روزها کیفمان برکت ندارد….پولهایش زود تمام میشوند!…..این روزها ما در حال ریختن پول در جوی آب میباشیم و بسی عذاب وجدان داریم….این روزها حالمان از هرچه پارچه فروشی و پارچه و خیاط است به هم می خورد!…این روزها تنها دوست داریم پپسی بنوشیم..حتی اگر معده مان شبیه آبکش شود…که شده!!… حتی دلمان می خواهد چشمان بعضی از آقایان را با قاشق از حدقه در آوریم!…این روزها دیگر حال حرف زدن نداریم…تنها دوست داریم با یک نفر حرف بزنیم….این روزها همه به ما گیر میدهند…..حتی مخابرات!!…..این روزها…آن روزها….تنها لبخند ملیح میزنیم….همین!
پ.ن:ما در آوردن چشم از حدقه را از چهار انگشتی یاد گرفتیم!
بیان دیدگاه